You Can Download The Chapter's Of FATE Story In Here . Note : You Need The World Software To Open The Chapter's . The Download Ver. Chapter's Only Is In Persian Language

...

شما مي توانيد فصل هاي داستان سرنوشت را از اين قسمت روي کامپيوتر خود دانلود کنيد . لينک زير براي دانلود فصل ها است . البته بعد از دانلود هر فصل شما احتياج به نرمافزار آفيس و نصب نرم افزار وورد داريد تا بتوانيد فصل ها را باز کرده و بخوانيد

 

DOWLOAD Chapter 10

دانلود فصل 10

 

Chapter 10


فصل 10


نقشه

آنچه که گذشت :

میشل بعد از دیدن خواب عجیبش و دیدن اون مرد در خواب به سر کار رفت که آن مرد را دید و اول که فکر می کرد باید به او کمک کند متوجه شد که باید جلوی او را برای یک عمل بمب گذاری بگیرد . او جلوی مرد را گرفت و خودش هم زخمی شد .

زمان حال

میشل به سختی چشمانش را باز می کند و دردی در بدنش احساس می کنه خودش رو روی تخت بیمارستان می بینه . به سختی از سر جا بلند میشه ولی بلافاصله پرستار وارد اتاق میشه و به میشل اجازه بلند شدن نمیده.

- خانم شما نباید از سر جاتون حرکت کنید بدن شما صدمه دیده
- من چرا اینجا هستم
- بعد از اون تصادفی که با ماشین داشتید شما بیهوش شدید و مردم شما رو به اینجا آوردند.
- خدای من چه بلایی سرم اومده
- چند تا شکستگی جزئیه اصلا نترس . خیلی زود خوب میشی

یادم اومد که جلوی اون مرد رو گرفتم و نگذاشتم اون بمب رو توی اون ساختمان منفجر کنه . اما چطور من توانستم خواب این قضیه رو ببینم .

سیمون پایک مردی 30 ساله است که همسرش به مدت 6 سال است که او را ترک کرده و او با دختر کوچک 10 ساله اش در نیویورک زندگی می کند.

 -  سارا آماده شو باید ببرمت مدرسه
- بله پدر من آماده هستم می تونیم بریم

سیمون هر روز دخترش رو به مدرسه می برد . اون یک ماشین ون داشت که با اون داخل یک شرکت کشتار مرغ کار میکرد و برای شرکت محصولات رو جا به جا میکرد. سیمون مثل هر روز اون روز بعد از رساندن سارا به مدرسه سر کار رفت .

-  هی سم چطوری
- سلام سیمون . پسر امروز رئیس از دنده چپ بلند شده .
- چرا مگه چی شده
- کارل امروز ماشین رو انداخته توی یک دره
- خدای من کارل . خودش چی شده . چه بلایی سرش اومده
- هیچی اون فقط دستش و یکی از پاهاش شکسته . شانس آورده چیزیش نشده . اگر من بودم ترجیح می دادم بمیرم تا با این رئیس سروکله بزنه
- خوب خداروشکر که چیزیش نشده . الان کجاست
- اون بیمارستانه ولی میدونم نگران اینه که بگرده باید چه کار کنه
- اون فقط یک ماشین بوده . یک مدت اینجا کار می کنه تا پول ماشین رو بده
- هی سیمون تو یک دختر داری و زنم نداری . اما کارل سه تا بچه داره و یک زن گنده .
- هی سم نگران نباش ما هم بهش کمک می کنیم . فکر این رو بکن اگر توی اون تصادف جونش رو از دست داده بود برای بچه هاش و زنش می خواست چه اتفاقی بیافته.
- حق با توست سیمون . باید امیدوار بود

ناگهان صدای فریاد رئیس بالا رفت

- آهای سیمون بیا اینجا .
- خدای من با من چه کار داره . سلام آقای فردریک من در خدمتم .
- گوش کن سیمون محصولات شرکت تنکفود هنوز به دستشون نرسیده و رئیس فروشگاه حسابی عصبانی . همش به خاطر اشتباه کارل اون هم خودش رو داغون کرد هم کلی به من ضرر زد . گوش کن سیمون تو باید محصولات رو سریعا بار بزنی وسریع اونها را برسونی به شرکت تانکفود .
- بله قربا همین الان دست به کار میشوم
- سیمون صبرکن
- بله قربان
- سعی کن ماشین من رو نبری ته دره
- نه قربان من حواسم جمعه
- کایل هم فکر می کرد راننده ای روی دستش نیست
- خیالتون راحت باشه قربان .

 

میشل دو شب بود که در بیمارستان خوابیده بود وکمی بهبود یافته بود و فردا می توانست از بیمارستان خارج بشه . ولی باید توی خونه استراحت می کرد. شب بود و میشل آماده شده بود برای خواب . که ناگهان صدایی از داخل راه روی بیمارستان شنید . کمی عجیب بود چون در اون زمان از شب دیگر کسی به جز پرستاران توی بیمارستان نبودند و چیزی که عجیب بود او برای یک لحضه مردی با پالتویی قهوه ای رنگ و بلند را دید که از جلوی درب اتاقش رد شد. میشل که کمی ترسیده بود پرستار را صدا زد

- پرستار . پرستار لطفا اینجا بیا
- چی شده عزیزم مشکلی پیش اومده
- من الان یک مرد رو دیدم که از جلوی درب عبور کرد . مگر الان کسی داخل بیمارستانه
- نه دختر خوب تو حالت زیاد خوب نیست این چیزها طبیعیه . ممکنه چیزهایی ببینی که واقعیت ندارند . میدونی که یک حالتیه که به خاطر بیماریت به وجو میاد
- نمی دونم شاید
- نترس عزیزم من همین جا هستم و بهت اطمینان می دم هیچ کسی داخل بیمارستان نیست . حالا بخواب و استراحت کن
- ممنونم حالا خیالم راحت شد.

میشل روی تخت دراز کشید آهی کشید

همه جا تاریکه و میشل هیچی نمی تونه ببینه . به اطراف راه میرود و نمی دونه داره کجا میره .
- آهای . من کجا هستم . اینجا کجاست خدای من هیچی نمی بینم چرا اینجا انقدر تاریکه . پرستار کجایی . خدای من نه.

میشل کمی جلوتر رفت و لی چیزی نمی دید . ناگهان متوجه یک روزنه نور از دور شده به طرف روزنه حرکت کرد . تنها امیدی که داشت همان روزنه بود هر چی جلو می رفت به روزنه نمی رسید . او به طرف روزنه دوید . روزنه داشت نزدیک میشد وقتی به روزنه رسید با یک دیوار جلوی خودش مواجه شد که روی آن کلمه اس نوشته شده بود و کلمه س نور زیادی از خودش می داد . ناگهان کمی دورتر نوری دیگر دید . به طرف نور دوید و باز هم یک اس دیگر که روی دیوار هک شده بود . در همین هنگام صدایی ضعیف از پشت دیوار شنیده شد . میشل گوش خودش را به دیوار چسباند تا ببیند چه می شنود . با دقت گوش کرد صدا واضح نبود فقط معلوم بود که یک دختر بچه در حال حرف زدن است و بعد از مدتی صدای جیغ دختر را شنید

- آها دخترصدای من رو می شنوی . تو کجا هستی چه اتفاقی برات افتاده . چرا جیغ می کشی چرا داری گریه می کنی

اما فایده ای نداشت چون دختر بچه به گریه کردن و جیغ کشیدن ادمه می داد اما خوب که دقت کرد متوجه شد دخترک وقتی فریاد میزند از کلمه پدر استفاده می کند و مدام پدرش را صدا می کند . میشل متوجه شد که یک چکش بزرگ پشت سرش است و کاملا نورانی . میشل به طرف چکش رفت و اون را برداشت و به طرف دیوار آمد با ضرباتش به دیوار روی دیوار ترک های بزرگی به وجود آمد و قسمتی از دیوار پایین آمد . در همین زمان صدای دختر بچه قطع شد و دیگر چیزی شنیده نمی شد . میشل وارد سوراخ شد و خودش رو داخل اتاقی دید که کاملا نورانی بود و از سفیدی زیاد درست چیزی دیده نمی شد . میشل آرام جلو رفت

- دختر کوچولو تو کجا هستی . کجایی کوچولو اومدم کمکت کنم .

همینطور که میشل دخترک رو صدا میزد صدای دخترک را که در فضا می پیچید و خیلی سخت شنیده می شد شنید که می گفت .

- کمکش کن . تو باید کمکش کنی . به سیمون کمک کن
- تو کجایی کوچولو ؟  سیمون کیه؟  چطور می تونم بهش کمک کنم ؟
- تو باید به سیمون کمک کنی
- خدای من نمی دونم سیمون کیه . چه بلایی داره سرم میاد

در همین هنگام دخترک جیغی کشید و فضای روشن اتاق کم کم به تاریکی رفت . همه جا تاریک شد و در همین لحضه مردی با پالتویی بلند جلوی میشل پرید انگار از آسمان اومده بود پایین . میشل جیغی کشید اون فرد کسی نبود به جز تد والنتاین . میشل خودش را داخل بیمارستان دید و فهمید که باز هم یک خواب دیده اما تد مقابل او ایستاده بود

- تو همان مردی هستی که از داخل راه رو چند دقیقه قبل گذشتی
- درسته میشل
- تو کی هستی اسم من را از کجا می دونی چی می خواهی ؟
- فقط باید کمی بهم کمک کنی . قول میدم بهت صدمه ای نزنم
- من رو تنها بزار هیولا .
- برای خیلی ها من زیبا هستم . اما گونه شما همیشه من رو هیولا صدا کردند .
- گونه چیه چی می گی ؟
- ولی من اینجا اسمی دارم و بهم می گن تد والنتاین

تد از روی زمین بلند شد و به طرف میشل حمله کرد و روی میشل افتاد و گلوی میشل را گرفت

- لعنتی تو یکی باید بمیری

همین طور که تد گلوی میشل را فشار می داد او به سختی صحبت می کرد

- چرا آخه چرا ؟
- می دونی اونجا به تو میگن چی ؟
- ولم کن دارم خفه میشم
- گفتم می دونی به تو چی می گن ؟
- نه  نه  نه
- به تو می گن نقشه . این اسم توست . نقشه .

بعد تد گلوی میشل رو رها کرد و اون رو به دیوار کوبید و به طرفش رفت و همینطور که اون را روی دیوار گرفته بود به او گفت

- هی میشل تو برای ما خیلی خطر ناکی . تو هیچ قدرتی نداری ولی در این حال قدرتی که داری می تونه ما را راحت نابود کنه
- من نمی فهمم تو چی میگی چه قدرتی ؟
- تو نمی تونی مثل من مردم رو بترسونی و یا اونها رو به دیوار بکوبی . متاسفم که نمی توانم تو را وارد دنیای ترس خودم کنم چون ماموریتم در مورد تو کشتن توست . تو برای بقیه مثل یک نقشه عمل میکنی و میتونی هر چیزی رو که ما از قبل برنامه ریزی کردیم رو بفهمی و دیگران اون را خنثی کنند
- تو یک دیوانه ای دیگران کی هستند ؟ نقشه چی ؟ من مریزم بزارم زمین . بگزار برم
- همین کار رو می کنم الان آزادت می کنم

تد دست خودش را بالا می بره تا به صورت میشل بزنه و اون را بکشه . اما در همین هنگام چند گلوله به کمر تد شلیک میشه و تد میشل را رها می کنه . برمیگرده تا ببینه چه کسی به او شلیک کرده . مردی رو میبینه که به طرف او اسلحه ای گرفته و  و چند تیر دیگه هم به سینه او شلیک میکنه . اما تد خنده ای می کنه

- ها ها ها ها خوشحالم می بینمت آقای جان هریس
- از اون زن فاصله بگیر آشغال . اسم من رو از کجا می دونی
- من اسم همه شما رو می دونم
- منظورت از همه چیه ؟ تو هم یکی از قاتلان همسر منی می کشمت . اما گلوله ها
- گلوله که خوبه جان هیچ چیزی قادر به نابود کردن من نیست

تد به طرف جان میپره و جان را به دیوار می کوبه اسلحه جان به طرفی دیگر پرتاب میشه تد جان را بلند می کنه و اون را روی میز می اندازه و کمر جان با میز برخورد می کنه . جان به سختی خودش را از روی زمین بلند می کنه . میشل هم زیر تخت خودش را مخفی می کنه . جان بلند میشه و رو به تد می کنه

- آشغال عوضی مجبورم کردی که کاری رو که نباید بکنم
- ها ها نکنه می خواهی حالا از قدرت آتشت استفاده کنی
- چی ؟ تو از کجا می دونی ؟
- گفتم که من همه چیز رو می دونم

جان دو دست خود را کمی بالا می گیره و هر دو دست شعله ور می شوند و گوله های آتش از هر دو دستش فوران می زنند

- جان اون آتیش روی من اثری نداره . به خودت زحمت نده

تد به طرف جان پرواز می کنه و دست های خود را مانند یک ببر باز می کنه تا جان را نابود کنه . در همین لحضه جان گلوله آتشی به طرف تد پرتاب می کنه و تد را محکم به دیوار می کوبه گلوله آتش دیگری به طرف تد پرتاب میشه و قسمتی زیادی از بدن تد شروع به سوختن می کنه . تد فریاد می زنه

- لعنتی این امکان نداره
- بازم فکر می کنی آتشم روت اثری نداره
- نه اون آتش بهشتیه . من در مقابل آتش بهشتی قدرتی ندارم
- حالا هر اسمی که داره دیگه زمان مرگت فرا رسیده

در همین هنگام تد به طرف پنجره میره  و روی لبه پنجره می ایسته و رو به جان می کنه و میگه

- تو آتش بهشتی داری کار ما تازه شروع شده آتش تو با آتش من متفاوته پس تو یکی از دشمن های اصلی منی . منتظرم باش جان

تد خودش را از پنجره به بیرون پرتاب می کنه و جان هم به طرف پنجره میره اما اثری از تد نمی بینه  جان به طرف میشل میره و اون رو بیرون میاره

- تو از زن من چی می دونی
- تو کی هستی ؟ حالا نوبت توست که من را بکشه
- من نمی خواهم تو رو بکشم . ولی یک مشت آدم عضوی زن من رو کشتند
- من از اون آدمها نیستم . اصلا چرا اومدی کمک من تو کی هستی ؟ از کجا من رو پیدا کردی ؟
- نامه ای به دستم رسید که می گفت باید به این آدرس بیام و تو را نجات بدم و این مربوط به همسرم میشه . تو باید چیزی در این باره بدونی
- باور کن من چیزی نمی دونم این مرد وارد اتاقم شد و می خواست من رو بکشه و بعد تو پیدا شدی و نجاتم دادی و حالا هم داری ازم بازجویی می کنی . اما تا قبل از این اتفاقات من یک زندگی معمولی داشتم
- لعنتی کی این نامه رو برام فرستاده بوده از کجا می دونسته این مرد میاد سراغت
- نمی دونم . ببینم اون آتش ها که از دست هات خارج می شدند چی بودند .
- هیچی فراموش کن و به کسی چیزی نگو
- اما من باید بدونم خواهش می کنم
- گفتم که فراموش کن . به زندگیت برس
- من زندگیم مدتیه که خراب شده
- منظورت چیه ؟
- مدتیه که یک سری کابوس می بینم و اونها به حقیقت می پیوندند . میدونی مثل این می مونه که توی خواب چیزی رو می بینم که قرار اتفاق بیافته اما به صورت نشانه هایی بهم الهام میشه و بعد از مدتی اون اتفاق می افته و مثل این می مونه که من باید جلوی این قضیه رو بگیرم
- از وقتی که فهمیدم می توانم از دستانم آتش تولید کنم دیگه هیچ چیز برام عجیب نیست .
- اون به من گفت من تو نقشه هستی . این چه معنی داره
- من اطلاعی ندارم . نمی دونم جه اتفاقی داره می افته ولی من باید قاتل های همسرم را پیدا کنم .
- حتما پیدا می کنی . این قدرت به تو داده شده تا اون قاتل ها رو پیدا کنی
- خیلی خوب حالا باید از اینجا بریم همین الان که پلیس ها سر برسند و کلی از تو و من بازجویی کنند . بهتره زودتر از اینجا بریم

جان میشل را به خانه رساند و شب را پیش او ماند چون میشل حال خوبی نداشت و خانه خود جان جای امنی نبود . روز بعد جان به طرف منزل خود رفت

- از اینکه شب رو پیشم ماندی ممنونم . امیدوارم هر چه زودتر قاتل های همسرت رو پیدا کنی
- ممنون . تو هم بهتره مواضب خودت باشی . ممکنه دوباره اون برگرده پس جایی برو که امن باشه

میشل از خانه بیرون آمد تا کمی قدم بزند . او به سختی راه می رفت ولی برای بهبودش بهد از مدت های زیاد استراحت باید دوباره انرژی بدنش را باز می گرداند . مدام فکر خوابی که دیده بود درون ذهنش می چرخید . به یاد دختر بچه می افتاد و ناراحت از این که چه اتفاقی قراره بیافته.
سیمون در حال انتقال محموله ای است که به جای کال قرار بود آن را تحویل مشتری دهد . او در ون خود در یک خیابان بزرگ در حال حرکت بود بعد از این که او محموله را به مشتری تحویل داد در راه برگشت از همان بزرگ راه عبور کرد . کنار یک مغازه ایستاد تا یک سیگار بخرد و از اتفاق میشل هم در مغازه بقلی در حال تماشای لباس های جدید بود  . سیمون داخال مغازه میشه و همیشه از همین مغازه خرید می کرده

- سلام فرد یک پاکت سیگار همیشگی لطفا
- سلام سیمون چطوری . دخترت چطوره
- ممنون . اونم خوبه باید بروم مدرسه بیارمش .
- بیا سیمون اینم سیگارت
- ممنونم فرد . می بینمت
- خداحافظ

سیمون از مغازه بیرون میاد و به طرف ونش میره در همین لحضه میشل هم از مغازه بقلی بیرون میاد

- خدای من سیمون بقیه پولش رو نگرفت باید برم بهش بدم

فرد از درب مغازه بیرون میاد

- سیمون صبر کن سه دلار باید بهت پس می دادم یادنت رفت

وقتی میشل این اسم رو میشنوه تعجب می کنه

- سیمون این همان اسمیه که توی رویا دیدم

او به سیمون خیره میشه و نمی دونست که آیا این سیمون می توانست همان سیمون باشه یا نه اما وقتی سیمون به طرف ونش میره میشل متوجه چیز عجیبی می شه پشت پیراهن سیمون دو عدد کلمه اس می بینه و یاد کلمه های روی دیوار در رویاش می افته . همین که می خواهد او را صدا کنه سیمون وارد ونش می شه و راه می افته . میشل در کنار خودش یک ماشین می بینه که سوئیچ هم رویش بود . سریع سوار ماشین میشود و دنبال سیمون راه می افته . سیمون در حال روشن کردن سیگارش بود و با سرعت نسبتا زیادی حرکت می کرد و میشل هم به دنبال او . ناگهان سیمون متوجه می شود که ترمزش نمی گیرد . هر چه ترمز را فشار می داد ماشین توقف نمی کرد . کمی ماشین منحرف شد و مدام به چپ و راست می رفت . میشل متوجه شد مشکلی پیش آمده . سیمون بسیار ترسیده بود چون ترمزها کار نمی کردند سرعت سیمون بالاتر می رفت و میشل هم سرعت خودش را بالاتر می برد .

- خدای من چرا ترمزهام نمی گیره . خایا کمکم کن . نه نمی دونم باید چه کار کنم

- باید به طریقی کمکش کنم این همون لحضه ای که توی خواب ازم خواسته شده بود ولی من چه کار می تونم بکنم

کنترل ماشین از دست سیمون خارج شده بود و مدام به ماشین ها داخل خیابان برخورد می کرد سرعت او بالا رفته بود و میشل هم به دنبالش و به سختی او را تعقیب می کرد . ناگهان سمون متوجه شد به یک دوراهی باریک نزدیک می شود . میشل سرعت خود را بالاتر برد و نزدیک سیمون شد در همین لحضه متوجه شد کنار یکی از مغازه های درون خیابان مقدار زیادی قوطی های آب چیده شده . آنها به دوراهی نزدیک می شدند میشل ماشین خودش را به ماشین سمون مالید و او را به طرف قوطی های بزرگ آب هدایت کرد

- خدای من داری چه کار می کنی . نه دارم می خورم توی دیوار خدایا کمکم کن . هی دیوانه داری چه کار می کنی

- انقدر داد نزن سیمون دارم کمکت می کنم
- چی ؟

میشل با تمام قدرت ون را هدایت می کرد هر دو شروع به فریاد زدن کردند و ماشین هر دو شروع به لیز خوردن کرد و به طرف قوطی های آب حرکت کردند . ون سیمون به قوطی ها برخورد کرد و به هوا رفت ماشین میشل هم به قوطی های آب برخورد کرد و متوقف شد.ون سیمون روی قوطی ها پایین امد و کنار ماشین میشل متوقف شد . بعد از چند ثانیه سکوت مردم به طرف ماشین ها آمدند در همین لحظه تد والنتاین از بالا روی سرماشین سیمون می پره و درب ماشین را با دستانش می کنه و اون را بیرون می کشه . سیمون کمی از حال رفته بود تد گردن سیمون را گرفت . مردم همه فریاد می زدند میشل به سختی از ماشین پایین آمد و متوجه تد و سیمون شد

- لعنتی تو چی می خواهی اون را ولش کن
- برات متاسفم میشل . حالا می بینی اگر به کسی کمک کنی چه بلایی سرش میاد
- می خواهی باهاش چه کار کنی اون رو رها کن
- من همیشه از راه های شما ها بدم میاد اگر فرمان نداشتم همیشه از راه خودم وارد می شدم از این کارهای مسخره بریدن ترمز و تله گذاشتن بدم میاد و الان نوبت منه خوب نگاه کن با سیمون عزیزت چه کار می کنم
- چی داری میگی تو من را با کسی دیگر اشتباه گرفتی من نمی فهمم تو چی میگی
- بزودی خواهی فهمید نقشه
- چرا به من می گی نقشه . خواهش می کنم دیگه بس کن من کاری نکردم
- نه ولی قراره بکنی و من نمی گذارم .به اربابم قسم می خورم که نه تو و نه هیچ کدام از اون دوستات نمی توانید کاری بکنید.

تد سیمون را بالا برد و اماده شد تا او را به دیوار بکوبد . به چشمان میشل خیره شده بود اما ناگهان ضربه ای به کمر تد وارد شد و سیمون از دستش افتاد و دوباره مردی که ضربه اول را به سیمون زده بود مشتی محکم به صورت تد زد و تد از روی زمین بلند شد و محکم به دیوار کوبیده شد آن مرد سیمون را به کنار دیوار برد و به میشل کمک کرد تا بلند شود .

- تو کی هستی ممنونم که به ما کمک کردی اگر چند ثانیه دیرتر می رسیدی سیمون کشته شده بود
- دیگه نگران نباش من کرس هستم کرس و ما به کمک تو آمدیم
- ما ؟

تد از جای خود بلند شد و بسیار عصبانی بود . آمد که به طرف کرس حمله کند ولی کسی را پشت سر کرس دید که تنها چیزی که فکرش رسید فرار کردن بود . آن مرد کسی نبود بجز آرتور فاکس . کرس و آرتور به کمک میشل آمده بودند . میشل به طرف سیمون دوید و سر رو را روی پاهایش گذاشت .

- دخترم . دخترم کجاست
- خدای من تو یک دختر داری
- اره . سارای من الان باید از مدرسه بیارمش . تو جون من رو نجات دادی متشکرم
- نه این من نبودم بلکه دخترت این الهام رو به من داد
- خواهش می کنم دنبال سارا برو اون توی دبستان همین خیابان پایینی درس می خونه
- نگران نباش سیمون من مراقبش هستم . الان آمبولانس می رسه و تو هم زودتر خوب میشی . ببینم این دو تا کلمه اس روی کمرت برای چیه
- این دو تا اس اول اسم من سیمون و دخترم ساراست .
- خدای من خوشحالم تونستم کاری بکنم

میشل به طرف کرس و آرتور رفت

- شما ها کی هستید و چطور تونستید اون هیولا رو دور کنید
- سلام میشل من آرتور هستم . ما برای کمک به تو اینجا هستیم . تو باید با ما بیای و با آدم هایی آشنا بشی که مثل خودت دارای قدرت های خواصی هستند
- اما من چطور به شماها اعتماد کنم . اصلا از من چی می خواهید . بگذارید من زندگیم رو بکنم
- جونت در خطره میشل این هیولایی که دیدی تا تو را نابود نکنه ولت نمی کنه . می فهمی
- میشل تو می تونی جون خیلی از آدم ها رو نجات بدی . با خواب هایی که می بینی نقش یک نقشه را داری
- متوجه نمی شم چی می گی ؟
- تو می تونی موقعیت اونها رو پیدا کنی و بفهمی نقشه بعدی اونها چیه قبل از اینکه اون رو عملی کنند
- اونها کی هستند  ؟
- باید با ما بیای کسان دیگه ای هم هستند که منتظر جواب هستند . حالا یا باید به ما اعتماد کنی یا خودت می دونی .

- اول باید برم دنبال سارا بعد با شما ها می یام .

 

© Farhad Yarmand 2009 (Farhad767@Gmail.com)